سلام امروز جمعه 16/12/1398 هست که من دارم این نامه را برای تو تایپ می کنم ،برای تویی که نمیدانم کی می آیی ؟ امروز که این نامه را برای
تو مینویسم بیماری کرونا عین بختک بر روی زندگانی ما افتاده است و ولکن نیست و می دانم که تو هم می دانی :دی خوب آخر تو هم در همین جا
زندگی می کنی دیگر . خنده دار است شاید بگویی این چیست نوشته ای این را هم که خودم می دانم . اما من میگویم اندکی صبر پیشه کن تا به جاهای خوبش هم برسیم .
خوب کجا بودیم ؟ آهان کرونا مثل بختک افتاده به جانمان و ولکنمان نیست خلاصه باید چاره ای بیاندیشیم و این کرونا را از کشورمان بیرون بیاندازیم
اما چطوری؟ با کمی همت وتلاش همگانی ورعایت بهداشت می توانیم . بله میتوانیم کرونا را شکست دهیم .ما می توانیم .
خوب چقدر دلم میخواهد که تو الان پیشم بودی و آن موهای مشکی یا شایدم طلایی چه میدانم یا هر رنگ دیگر تورا با آن شانه های چوبی برایت
شانه کنم و همانطور که تو لبخند برلبانت جاریست یواشکی بوسه ای از لبانت بربایم و تو اخم کنی و بگوی شیطنت ممنوع ! و من انگشت اشاره ام
را به علامت هیس تکان می دهم و به شانه کردن موهایت ادامه می دهم ،خسته می شوی وبلند می شوی وبه کنار پنجره می روی وبه تماشای
بیرون میپردازی من به کنارت می آیم ودستان تورا میگیرم و میگویم بریم بیرون چرخی بزنیم ؟ و تو میگویی نه .
میگویم آخر چرا ؟ میگویی حوصله ندارم و تو به اتاقت می روی و در را پشت سرت میبندی و من مات و مبهوت در جایم خشکم میزند که ناگهان
جارویی به کله ام میخورد واز خواب ناز بیدار می شوم :/
مادرم است میگوید پاشو کمی کمک کن :دی