1-مردی زنی را بوسید ، از او پرسیدند چه نسبتی با او داری؟
مرد گفت: مادر شوهر این زن با مادر زن من ، مادر و دخترند.
مرد چه نسبتی با زن دارد؟…
2-مجموع سه عدد فرد متوالی ۶۳ (شصت و سه) است.
عدد کوچکتر ، چه عددی است؟
1-مردی زنی را بوسید ، از او پرسیدند چه نسبتی با او داری؟
مرد گفت: مادر شوهر این زن با مادر زن من ، مادر و دخترند.
مرد چه نسبتی با زن دارد؟…
2-مجموع سه عدد فرد متوالی ۶۳ (شصت و سه) است.
عدد کوچکتر ، چه عددی است؟
موضوع انشا: ازدواج چیست؟
پیش بابایی می روم و از او می پرسم:
“ازدواج چیست؟”
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:
“این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!”
متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد:
“خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!”
در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم:
“بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!”
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید:
“نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم …” بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت:
“در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!”
و من جواب دادم: “در مورد ازدواج”
مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می اومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می اومد گفت: “حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!”
مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشاء این هفته مون اینه که “ازدواج را توصیف کنید.”
بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: “خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!”
و مامانی هم گفت: “منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!”
بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: “نه! حق با شماست!”
مامانی گفت: “توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!”
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: “نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!”
مامانی هم گفت: “آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!”
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: “ازدواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند … راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ …”
بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاغه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاغه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهرم می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشاء در چشمان خواهرم اشک جمع می شود و وقتی دلیل اشک های خواهرم رو می پرسم می گوید: “کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!”
البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: “تو در مورد ازدواج چی می دونی؟” و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشاء نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاغه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من …
با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!
منبع:جهانی ها
تاریخ تولدت مهم نیست، تاریخ “تبلـــورت” مهمه
اهل کجا بودنت مهم نیست ،”اهــل و بـجـا” بودنت مهمه
منطقه زندگیت مهم نیست ، “منطــق زنـدگـیت” مهمه
و گذشته ی زندگیت مهم نیست
امــروزت مهمه که چه گــذشتـه ای واسه فــردات میسازی . . .
بازباران باغزاله می پرندبربام خانه
می دوندسرکوچه می خرندآب نبات چوبی
می کشن جیغ ممتد می زنندزیرخنده
بازغزاله بادوگیس بافته می زندبرزیرزنبیل پیرزن
بازباران بااون موهای لس میزندزنگ خانه هارو می پرد پشت تیربرق
کودکانی شیطان همچون آهومی پرندروی دیوارمی زنندجفتک
۱۰ساله بودنداین دوکودک ندارندآسایش مردم ازدست این دوکودک
می زنندبرسرخودمادران این دوکودک .
خوب سریع برید پایین
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
برید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ای بابا چقدر غر میزنید برید پایین
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
برید دیگه تنبلا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
باتشکر از همراهیتون حالا برگردید بالا خخخخخخخخخخخخ:)))))
به نام خداوند بخشنده مهربان
مشکلی نیست که آسان نشود
۱_ یک فهرست از اسامی کسانی که بسیار دوستشان دارید تهیه کنید و نام خودتان را بالای آن قرار دهید.
۲_ علاقه مندانه از دیگران تقاضای کمک کنید.
۳_ با خوردن یک عدد شیرینی مورد علاقه تان به خود انرژی بدهید.به گردش بروید و برای خودتان یک عدد موز بخرید.
۴ – بگذارید چشمانتان از تماشای تصویر ماه بر سطح آرام و زیبای آب لذت ببرد.
۵_ساعت خود را روی لحظات سحرگاه تنظیم کنید و برای تماشای تصویر خورشید از خواب برخیزید.
۶_در فصل پاییز بر یک دریاچه با یک قایق تفریحی پارو بزنید و از تماشای منظره رنگ به رنگ شدن برگها لذت ببرید.
۷_ دنیای خود را با کاشتن گلها , درختان , سبزیجات و کندن علفهای هرز شادتر کنید.
۸_ یک مهمانی ترتیب بدهید که یاد آن سالها در ذهن شما باقی بماند.
۹_ خودتان را برای انجام درست کارها تحسین کنید.
۱۰_ تمام معجزه هایی را که در زندگیتان رخ داده است , بشمارید.بدانید که حتی معجزه های بیشتری در راه است.
۱۱_آهنگ حزن انگیزتان را زیر دوش آب زمزمه کنید و کلیه افکار منفی را از ذهن خود دور سازید.
۱۲_تصمیم بگیرید و عمل کنید تا دوباره در جریان زندگی قرار بگیرید.
۱۳_یاد بگیرید که از با خود بودن لذت ببرید به طوریکه دیگر هیچگاه احساس تنهایی نکنید.
۱۴_قدیمی ها درست می گفتند.لازم است که یک روز از تجربیات آنها استفاده کنید.
۱۵_به نزدیکترین مکان مقدس بروید و شمعی را روشن کنید.آنگاه برای خودتان دعا کنید.
۱۶_افکار مثبت و دوست داشتنی تان را به مخالفان خود نیز منتقل کنید.
۱۷_اگر از مخالفان سرسخت خود هستید افکار مثبت را در ذهنتان پرورش دهید.در ابتدا ممکن است احساس مسخره ای به شما دست دهد اما فقط پس از گذشت چند روز تفاوت بسیاری را درک خواهید کرد.
۱۸_خودتان را دست کم نگیرید.تمام خصوصیات خوبتان را به خود متذکر شوید.
۱۹_اگر یکی از آن انسانهای شجاع هستید با کار کردن بر روی نقاط ضعف خود درونتان را تغییر دهید.
۲۰_توجه خود را بر روی نکات مثبت زندگیتان معطوف سازید نه بر نکات منفی !
۲۱_اگر چه کار مشکلی است اما سعی نکنید اختیار دار دیگران باشید.
۲۲_بر تکیه کلامهای گفتاری خود مسلط باشید.از گفتن جملاتی مثل))کاشکی…. ای کاش….)) بپرهیزید.
۲۳_خوش حساب باشید.
۲۴_این اطلاعات مهم و کارساز را به خاطر بسپارید:
بدخلقی ها را تعدیل کنید.
غصه ها و حسادت ها انرژی شما را به هدر می دهند.
۲۵_به یاد داشته باشید که دنیا همانگونه خواهد بود که شما آن را می بینید و درک می کنید.
۲۶_به نصیحت کسانی که دوست خوب شما شده اند خوب گوش دهید.
۲۷_هنگام صبح نیم ساعت بیشتر در رختخواب بمانید و به خودتان برسید.
۲۸_با دست کشیدن از یک کار بد, عزت نفس خود را بالا ببرید.
۲۹_از افراط و مبالغه کاری دوری کرده و از وقت خود نهایت استفاده را به عمل آورید.
۳۰_در یک مراسم افتتاحیه در مکانی جالب و هیجان انگیز شرکت کنید.
۳۱_حداقل هفته ای یک بار در یک فعالیت جدید شرکت کنید.
۳۲_ حس شوخ طبعی خود را از طریق خواندن کتاب های خنده دار ونشاط بخش تقویت کنید.
منبع:pat-o-mat.com
منبع:سایت جهانی ها
توی این شرایط کرونایی که هروز شاهد افزایش آمار مبتلایان و افزایش جان باختگان هستیم شاهد گرفتار شدن عزیزان ،فامیل ،دوست وآشنا هستیم
شاهد تلاش بی وقفه کادر درمان و حتی گرفتار شدن به این بیماری وجان باختن اونها هستیم شاهد کم لطفی مردم ورعایت نکردن و بی توجهی و مسافرت رفتن ودیدو بازدید هستیم توی این شرایطی که حالمون خوب نیست فشارهای قرنطینه هستیم تنها چیزی که حال دلمونو خوب میکنه امیده
چیزی که میتونه با تماشای یه عکس یا منظره ی قشنگ حالمون عوض باشه . این تصویر میتونه عکس حرم مطهر باشه مثل :
یا عکس کوچه باغ ودرخت خرمالو باشه :
خدایا خودت کمک کن وبخیر بگذرون این بیماری رو مهار کن.
خدایا به خاطر این نعمتهای زیبا و این طبیعت و این عکسهای زیبا و حرمین مطهر شکرت و سپاسگزارم.
منبع عکسها : باشگاه خبرنگاران جوان.
کاش می شدخنده را تدریس کرد
کارگاه خوشدلی تاسیس کرد
کاش می شد عشق را تعلیم داد
ناامیدان را امید و بیم داد
شاد بودو شادمانی را ستود
بانشاط دیگران ،دلشادبود
باصفا ویکدل وآزاده بود
مثل شبنم بی ریاوساده بود
ازدو رنگی وریا پرهیز کرد
کینه را درسینه حلق آویز کرد
کاش می شد ساده وآزاد زیست
در جهانی خرم و آباد زیست .