السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)

۲۶ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

تصورکن

تصور کن تو یه رستوران خیلی معروف و پر مشتری کار میکنی آخر شبه همه همکارا رفتن تو برای یه کاری وارد سرد خونه میشی هنگامی که میخوای بیای بیرون هرکاری میکنی در باز نمیشه و درقفل شده موبایلتم با خودت نبردی چیکار می کنی؟ 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بی نام

کارت دعوت عروسیم خدمت دوستان عزیز

مـــــــــــــحســـــــــــــــن

                                 و

                                        دوشــــیـــــــــــــزه

ساقی به نور باده  بر افروز  جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق بهشت است بر خیز بده عالم دوام ما 

پذیرایی :جمعه  12/10/99 از ساعت 8شب تا پاسی از شب به صرف آب نبات و ماست و نوشابه

توجه توجه :کادو فراموش نشه  کارت عابر بانک خود را همرا آورده دستگاه کارت خوان موجود است.. 

نشانی تالار زیتون .

یکی منو بگیره دارم زمینو گاز میگیرم  الفرار

 

۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
بی نام

پرسیدند

پرسیدند : بهشت را خواهی یا دوست ؟ گفتم جهنم است بهشت بی دوست .

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
بی نام

خفاش شهر(وحشتناک)

هوا به شدت گرفته وابری بود وباران سیل آسایی میبارید باد زوزه کشان میوزید وبرپیکره ی درخت ها

 

میکوبید وهرلحظه صدای برخوردش به چیزی همانا وشکستن آن همانا صدای باد وصدای غران آذرخش

باهم ترکیب شده بود وصدای وحشتناکی راایجادمیکرد هرلحظه که آذررخش می امد شیشه ها میلرزید

گویی که زلزله ای مهیب روی داده است .مهنازازصبح زودکه بلند شده بود دچار دلشوره ودل آشوبه ای

عجیبی شده بود مهناز تازه عروس خانواده جعفری بود حدود۳ماه از ازدواجش با آرش پسربزرگ خانواده

جعفری میگذشت .آرش مثل همیشه صبح خیلی زودبه سرکار رفت مهناز نمیدانست چه مرگش شده

بود امروز اصلا دلش نمیخواست آرش خانه را ترک کندنمیدانست چرا یک حسی به او میگفت  حادثه ای

درحال وقوع است  برای همین سخت ترسیده بود ودلش نمیخواست همسرش امروز خانه را

ترک کندولی نمیدانست به چه بهانه ای اورا درخانه نگهدارد نمیتوانست به خاطر یک دلشوره ویک

احساس بی خودی اورا مجبوربه ماندن کندولی هرکاری کرد نتوانست جلو خودرا بگیرد برای همین

با آرش درمیان گذاشت ولی آرش به او خندیدو گفت دچار خیالات شده ای عزیزم ورفت گفت اگه

میترسی میتونی به خانه آقای کرمی همسایه دیوار به دیوار بروی یا او به آنجا بیاید.

واینطورشد که مهناز درخانه تنها ماند،او دلش میخواست که به خانه همسایه برودویاخانم همسایه

به منزل آنها بیاید ولی چون حوصله بچه ها وصدای بچه هارو نداشت منصرف شد چون آقای کرمی

همسایه اشان ۵بچه شیطون داشت.

مهناز پشت پنجره ی اتاقش ایستاده بود ونظاره گر باریدن باران بود ومدام ازاضطراب ناخونهای دستش

رامیجوید ومدام به ساعت نگاه میکرد وخدا خدا میکردکه ساعت سریع بگذردو آرش به خانه برگردد ولی

هرچه ثانیه ها میگذشت دلشوره اش نه تنها کمتر بلکه بیشتر هم میشد.

صدای خشن گربه ای که گوهی ازچیزی فرار میکرد درحیاط توجه مهناز رابه خود جلب کرد ویکم اورا نگران کرد

خوب دقت کرد که ببیندگربه ازچه فرار میکند که صدای شکستن شیشه مهناز را ترساند مهناز جیغ

کوتاهی کشید وباترس ازشیشه فاصله گرفت وآرام آرام به طرف در اتاق پیش رفت آب دهان خودرا قورت

داد وباترس پیش رفت دل شوره اش بیشتر شده بود قلبش به تاپ تاپ افتاده بود صدای قلبش را

باگوشهایش میشنید باترس پیش رفت که ناگهان صدای افتادن چیزی را شنید ترسش بیشتر شدوآرام

آرام به طرف صدا رفت ودیدکه گلدان گرانقیمتی را که مادرش به او هدیه داده بود افتاده وشکسته باترس

پیش رفت رد پایی روی فرش به جا ماده بود که تاوسط اتاق آمده بود ولی وسط اتاق اثری از رد پا نبود

ترس حسابی وجود مهناز راگرفته بود دادزد کی اونجاست  وباترس باتمام وجود به سمت آشپزخانه دوید

و چاقویی برداشت وباعجله به سمت تلفن رفت وتلفن را نیز باخود به داخل اتاق برد ودر راقفل کرد وشروع

به شماره گرفتن کرد اما دید تلفن بوق  نمیخورد ،متوجه شد که تلفن را قطع کرده اندترسش بیشتر شد

باعجله به سمت مانتو اش رفت وگوشی موبایلش رابیرون آورد که دید موبایلش هم نیزشارژ ندارد

از ترس داشت سکته میکرد نمیدانست چیکار کند دوربرش رانگاه میکرد وباترس به سمت در نگاه میکرد

که ناگهان چیز محکمی به درخورد ودررا شکافت مهناز جیغ بلندی کشید وازهوش رفت.......

حدودیک رب مانده بود به ۲ که آرش از سرکارش برگشت ازشدت باران کاسته شده بود وباد ملایمی

میوزیدآرش کلیدرابرروی درانداخت وواردشد نزدیک حوض که رسید چشمش به پنجره اتاق مهنازافتاد

که بازبود وبادآن رابه هم میکوبید باخود گفت عجیبه مهناز که سرمایی است چرا پنجره اتاقش باز

است؟!مهناز راصدا کرد:

مهناز...مهناز....عزیزم کجایی؟!!

اما جواب نشنیدبه سمت در حال رفت وآرام درراباز کردوقتی داخل شد چشمش به گلدان شکسته

وشیشه شکسته افتاد سخت منقلب و دگرگون شد وترس عجیبی اورا فرا گرفت و بازمهناز راصدا کرد:

مهناز....مهناز.....عزیزم کجای؟! چرا جواب نمیدی؟!چراشیشه وگلدان شکسته؟!

اما بازجوابی نشنیدبه سمت اتاق مهنازرفت.

همین که به نزدیک اتاق مهناز رفت وچشمش به درشکسته اتاق افتادسرتاپایش راترس ودگرگونی گرفت

تنش به لرزه افتاد احساس سرما کرددندانهایش به هم میخورد صدایش رامیشنیدمنقلب شده بود؛

وبازباترس مهناز راصدا کرد:

مهناز....مهناز؟!

اما بازجواب نشنید به اتاق رفت همه لباسهای مهناز کف اتاق افتاده بود رخت خواب به هم ریخته بود

چراغ خواب شکسته بود ترسش بیشتر شد دل آشوبه اورا فراگرفته بود دادزد مهناز اما صدایش بیرون

نمی آمد صدا دردرون گلویش خفه شد جلوتر رفت وخونی را که اززیرتخت خواب بیرون زده بود دید

سخت متوحش ومنقلب شد وگریه امانش را نداد گویی خون اززمین میجوشید....

آرش سخت منقلب بود وشانه هایش براثر هق هق گریه هایش تکان مبخورد.گریه امانش روبریده بود

 

ومدام داد میزد مهناز ......مهناز......نه............نه.

مهناز که براثر تکانهایی که مدام آرش در رخت خوابمیشد بیدار شد دیدکه آرش مدام داد میزنه مهناز...

مهناز....نه.....نه سخت ترسیده بود ونگران شده بودکه نکنه آرش طوری شده باشه میخواست

صدایش کند که آرش باصدایی بلند داد زد نه ....مهناززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز.

مهناز که حسابی وحشت زده شده بود باترس بسیار وآروم به سمت آرش رفت وآرش را آرام صداکرد:

آرش ؟

آرش وحشت زده از خواب پرید وهمین که چشمش به چشمای سبز رنگ مهناز افتاد داد محکمی زد

که مهناز وحشت زده روی تخت افتاد،مهنازباعصبانیت بالش رابه سمت آرش پرت کرد وداد زد دیوونه

ترسیدم قلبم اومد توی حلقم وچشمای سبزرنگش را ذوم کرد روی چشمان آرش و آرش که هنوز

از حول و ولای خوابش بیرون نیومده بود وهنوز ترس وجودش را ترک نکرده بود بادیدن چشمان سبز

رنگ مهناز بیشتر ترسید کمی عقب رفت گفت مهناز؟

مهناز:بله چیزی شده؟

تو نمردی؟

مهناز گفت چی؟

آرش:تو زنده ای؟

مهناز باعصبانیت بالش دیگری رو به سمت آرش پرتاب کرد وگفت گم شو دیوونه زبونت و گاز بگیر

دیوونه ،وخواست باعصبانیت به سمت در رفت که ازاتاق خارج شود که آرش به سختی آب دهانش را

قورت داد وگفت پس همش خواب بود؟خواب وحشتناکی بود اگه توهم این خوابی و که من دیدم

الان حالمو میفهمیدی؟

مهناز برگشت و گفت خواب؟؟؟؟؟

آرش:آره خواب.

مهناز:خوب تعریف کن ببینم؟

وآرش همه خوابش را بدون اینکه نکته ای را جابندازه برای مهناز تعریف کرد.

مهناز که حسابی ترسیده بود آب دهانش رو قورت داد وگفت پاشو دیوونه این خواب بود تو دیدی پاشو

برو صورتت رو بشور بریم صبحانه بخوریم که ناگهان صدای شکستن شیشه پنجره آمد ،هردو به یکدیگر

نگاهی انداختند وباجیغ و دادبه سمت پنجره دویدند واز پنجره به حیاط رفتند...

پایان...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بی نام

دکتر مصفا

بیمارستان .........

ساعت ۱۰:۳۰صبح

اتاق عمل

بیمار یک جوان تصادفی بود که قرار بودبه زودی بانامزد جوانش ازدواج کند،امروز صبح براثر تصادفی سخت

اورا به بیمارستان منتقل کردندجراح دکتر مصفا بودپزشکی که معروف به جراح پنجه طلا بود.

جوان براثر جراحت زیاد وخونریزی شدید فوت شد.

دکتر مصفا درحالی که به شدت متاثر بود واز فرط ناراختی قادر نبود روی پاهای خود بایستد تکیه به دیوار

زدونشست درحالی که مثل ابرهای بهاری می گریید.

برای همکاران او عجیب بود دکتر مصفا مردی که همیشه میخندید گریه میکرد تاحالا کسی گریه اورا ندیده

بود انگار امروز خنده از او گریزان بود از صبح امروز بدجور گرفته بود یکی از همکارانش نزد او رفت وکنارش

نشست گفت دکتر چرا اینقدر ناراحتی شما تلاش خودت رو کردی دیگه کاری نمیشد کرد.

دکتر درحالی که گریه میکرد گفت من قول دادم قول دادم  به مادرش به خواهرش به همسرش الان بگم

تموم کرد چطور بگم؟واز شدت ناراحتی ضجه میزد وقتی داشتم میومدم اتاق عمل مادرش خواهرش

همسرش اومدن درحالی که همشون گریه میکردن غمگین بودن التماس کردن که کمکش کنم نذارم بمیره.

نمیدونم چرا بااینکه عمل سختی در پیش بود گفتم نگران نباشیدزنده میمونه خوب میشه برمیگرده بینتون

قول دادم بهشون وقتی بااطمینان اینو گفتم قول دادم انگار دنیارو بهشون داده بودم چهرشون تغییر کرد

شادی رو تو چشماشون چهرشون دیدم امید رو توی چهرشون دیدم از نگرانیشون از ناراحتیشون کم شد

الان چطور برم بگم نتونستم به قولم عمل کنم نتونستم کاری کنم چطور برم بگم چطور واز شدت ناراحتی

اشکهایش جاری شد .همکاران او نیز که گریه اشان گرفته بود .

صبح قبل از تصادف ساعت ۷:۴۵

منزل جوان

محسن صبح خیلی زود بیدار شده بود باهمسرش قرار داشت از شوق وخوشحالی فراوان خوابش نبرده بود

ثانیه شماری میکرد تاساعت به زمان موعد برسد وبتواند همسرش را ببیند محسن از شوق شور فراوان حتی

صبحانه اش رانخورد سریع لباس پوشیدوبه خودش رسید ومرتب کرد تا جلوی همسرش شرمنده نشود باعجله

بیرون رفت.

در مکان همیشگی همسرش منتظرش بود جایی که برای اولین بار همدیگر رادیده بودندوباهم آشنا شده بودند

کافی شاپ بهاران که صاحب آن بهترین رفیق محسن بود.

محسن وسروناز همدیگر راعاشقانه دوست داشتند برای رسیدن به هم تلاش وسختی های بسیاری کشیده

بودند.

محسن وسروناز لحظاتی فقط همدیگر راتماشا میکردند انگار هرکدام منتظرند دیگری صحبت را شروع کند

محسن سکوت را شکست وگفت سرونازی بعداز ازدواج نظرت چیه که بریم دور تادور ایران و بگردیم

سروناز هم گفت در۸۰روز چطوره؟

محسن گفت عالیه.

سرونازاخمی کردو گفت دیونه باکدوم پول؟کارتو چیکار میکنی؟باز بااحساسات تصمیم گرفتی؟یکم عقلت و

کار بنداز.

محسن مثل بچه ها اخماش و توی هم کردو گفت فکر همه جاش و کردم .

هر کاری کرد که سرونازو راضی کنه نشد که نشد.

هنگام باز گشت بود که اون صحنه ی دلخراش براشون رقم خورد یه عده جوان که حالتی عادی نداشتند

وبا جیپ بودند باسرعت زیاد به سمت آنها که درحال عبور از خیابان بودند رفتند محسن برای اینکه سروناز

آسیب نبینه دستشو گرفت و به عقب کشیدولی خودش نتونست فرار کنه وبه شدت ماشین به او خورد واورا

پرت کرد چندین متر جلو تر.

سروناز گریه کنان کنار محسن نشسته بود وبهش میگفت پاشو دیونه پاشو مگه نمیخواستی منو ببری

دور تادور ایران بگردونی وهق هق میکرد ...

 

اتاق عمل:

دکتر مصفا باپاهای ناتوان که به زور حرکت میکرد آرام به سمت در رفت .

سروناز ومادر وپدر وخواهر محسن درحالی که دعا میخواندد بادیدن چهره در هم دکتر مصفا بیشتر نگران

شدند مظطرب به سمت دکتر مصفا رفتند.

دکتر که دیگر پاهایش توان وزنش را نداشت برزمین نشست وگریه امانش رانداد باحالت ناراحت وگریه

گفت من شرمندتونم بخدا شرمندتونم نتونستم کاری کنم من متاسفم ...

خانواده مصطفی هرکدام آنجا که ایستاده بودن زمین نشستن وگریه امانشان رابرید ازهمه بیشتر سروناز

ومادر محسن ناارامی میکردند.

در همین لحظه بود که یکی از پرستاران اتاق عمل باعجله وخوشحال دکتر مصفا راصدا کرد وگفت دکتر دکتر

مژده بیمارتون زندست برگشت .

دکتر مصفا باشنیدن این جمله از پرستار از خوشحالی نمیدونست بخنده یاگریه کنه وباعجله به اتاق عمل

برگشت .

خانواده محسن که باشنیدن این خبر انگار دنیارو بهشون داده بودن سجده شکر وبه جا آوردنو از خدا تشکر

کردند.

چند ساعت بعد دکتر مصفا باچهره ای روشن ودرخشان درحالی که از عمل راضی بود از اتاق عمل خارج شد

وخبرموفقیت عمل رو به خانواده محسن داد.

 

 

یکسال بعد:

سروناز ومحسن درحالی که بچه هایشان را بغل داشتند به سمت مطب دکتر مصفا رفتند تابرای یکبار دیگه

از او تشکرکنند.آنها صاحب ۴فرزندشده بودند ۴قلو.

پایان

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
بی نام

اولین روز زمستون

سلام اولین روز زمستونیتون مبارک و بخیر امیدوارم سرحال و پرانرژی باشید .

خوب خوب ناقلاها حالا بگید دیشب از حافظ چی درخواست کردید :دی 

میخواستم دیشب خدمت برسم وشب یلداروبهتون تبریک بگم ولی متاسفانه سردرد مجالم رو ندادن ونتونستم خدمت برسم و لازم میدونم ازهمین تریبون ازتون عذرخواهی کنم . 

خوب یلداتونم مبارک . 

دیگه همین . 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
بی نام