ناامیدبه سمت قطار برگشتم وغمگین به سمت قطار رفتم تو را دست به دست جوانی دیدم  وارد آن کلبه چوبی کهنه وقدیمی شدید درجا خشکم زد

احساس شکست بهم دست داد ،نامیدانه وغمگین به راه خود ادامه دادم ودیگر توان سوار شدن به قطار را نداشتم ،پاهایم سست شده بود توان

راه رفتن توان تحمل وزنم را نداشتم همانجا زانو زدم ونقش بر زمین شدم ودیگه هیچی نفهمیدم ، وقتی به هوش آمدم  و چشمانم را گشودم 

تورا دیدم بالای سرم ایستاده ای و به من نگاه میکنی اما نگاهت اینبار فرق میکرد گویی مرا نمیشناسی ، بعد فهمیدم که تو پزشکی و  بعد از

بیهوش شدنم تورا برای مداوای من بالای سرم آورده اند ، واما بعدتر متوجه شدم آن مرد جوانی که دست در دست تو داشت برادر تو بوده و من 

از شدت شرمندگی نتوانستم به تو نگاه کنم ، همین که خواستم دهانم را باز کنم وحرف دلم رابازگو کنم مریض بدحالی را آوردند وتو به بالای سر او

برفتی و من بر بخت بد خود لعنت فرستادم . ناگهان فکری از ذهنم گذشت تصمیم گرفتم که حرفهای دلم را در نامه ای بنویسم وآن را به تو دهم 

و ناامیدانه منتظر جواب مثبت تو بودم ...


ادامه دارد...