"بسم الله الرحمن الرحیم "



صبح روزبعدمریم آماده شدکه به دانشگاه برود،حاج ناصرگفت آماده ای برسونمت؟

مریم گفت نچ همون یه دفعه برای هفت پشتم کافی بود.

حاج ناصرخنده ای کردوگفت هرجورراحتی.

سه ماه بعد:

امیدتو حال و هوای خودش نبود ،رامین گفت چته تو پسرعاشق شدی؟!

نمیدونم شاید.

شایدنه ۱۰۰درصدعاشق شدی،حتماهمین دختره مریم؟

مریم نه مریم خانوم .

چشم مریم خانوم.

آره

خوب چرابهش نمیگی؟

چطوری سخته خجالت میکشم.

من نمیدونم هرکه طاووس خواهدجورهندوستان کشد.

راهی دیگه نیست؟

رامین پس ازچندلحظه فکرکردن گفت چراراهی هست؟

چی چی زودبگو ببینم؟

بایدکتابشوبگیری وروی همون صفحه ای که درس امروزودادن حرف دلت روبنویسی البته بامدادبنویس

تابشه پاکش کرد.اصلاشایددختره هم ازتو خوشش اومده باشه واونم حرف دلش رونوشته باشه.

نه فکرنکنم. دخترحاج حیدرواین جورکارا؟

امیدباترس و خجالت رفت جلو وگفت خانوم ناصری میشه کتابتونو به من قرض بدیدیه چندجاشو عقب

موندم.

مریم که سرخ شده بودباخجالت گفت باشه وکتابشو دادبه امید.

امیداینقدرحول شده بودکه باعجله کتابروازدست مریم قاپیدو ازکلاس رفت بیرون.

پگاه باتعجب گفت وااین پسره چه پرروبودیه تشکرهم نکرد همینجوری کتابوبرداشت رفت.

آرزویکی دیگه ازهم کلاسی های مریم گفت پگاه جون عزیزم عاشق بوددیگه حواسش به راه کتابه

حتماخبرمبرهاییه که مابی خبریم نامه ای چیزی وبه مریم چشمکی زدورفت.

مریم ازخجالت سرخ شدو سرش روپایین انداخت ولبهاشو گزیدو گفت نه خیرچه خبری چرابی خودی

برای مردم حرف درمیارید.

آرزوبرگشت مریم جون عزیزم چراناراحت میشی شوخی کردم ورفت.

مریم شکلکی دراورده اداشو درآورد.

پگاه داشت ازخنده به خودش میپیچیدگفت هان ای ناقلاخبریه که مابی خبریم؟

مریم باعصبانیت گفت پگاااااااااااااااه چه خبری ؟

پگاه گفت تسلیم تسلیم اسلحتو بیارپایین.

مریم خشمناک ه پگاه نگاه کرد.

پگاه گفت وای چه عصبانی ادم میترسه .وازخنده ریسه رفت،مریم هم نتونست جلوخندشو بگیره وهردو

باهم خندیدند.