بسم الله الرحمن الرحیم

امروزمسیرمحل کارم راتاخانه پیاده طی کردم تاراجب موضوعی که رئیس امروزگفت فکرکنم،واقعیتش یکم سخت اینجورکه رئیس  میخواست فکرکن 6ساعت بایدبیشترازهرروزمیموندیم باورش برام خیلی سخت بود

هروزمنتظربودم تاساعت کاریم تمام بشه زودبه خانه برم ودخترشیرین زبونم عسل وببینم ،حالاباید6ساعت دیرتربه خانه میرفتم واین برام خیلی

زجرآوربود.دراین صورت وقتی به خانه میرسیدم که عسل باباخواب بود.

حالا بایدچیکارکنم تحملش برام خیلی سخته؟درهمین افکاربودم که موبایلم

زنگ خورد،گوشی روبرداشتم دخترم عسل بودکه بازباشیرین زبونیش منوبه وجدآوردوکلا ازموضوعی که امروزبرام اتفاق افتاده بودفاصله گرفتم .

باخودم گفتم هرچه سریعتربه خانه برم وبادخترکم بازی کنم وبه راه افتادم.

صبح که ازخواب بیدارشدم تصمیم گرفتم دخترم وباخودم هرروزبه

اداره ببرم رئیس که ازمامیخوادکه تاآن موقع دراداره بمونیم بایداین درخواست ماروهم (یعنی فعلامنو)بپذیره درغیراین صورت بایدقید بهترین کارمندشویعنی منوبایدبزنه .دیشب تاصبح به این موضوع فکر

کردم وبه این نتیجه رسیدم .به این ترتیب میتونستم تمام مدت بادخترم باشم

وقتی که به اداره رسیدم همکاران وقتی تصمیم منوشنیدن خیلی تعجب کردند ولی خیلی زودمنودرک کردن وبامن هم عقیده شدند.

باتلاش فراوان وسختی بسیاررئیسوراضی کردم ،حالافقط میموندهمسرم که اونم قابل حل بودبه این ترتیب من یک روزدرمیان بادخترم به محل کارم میرفتم.(رئیس بایکروزدرمیان موافقت کرد.)

پایان

زمستان سال1390

12/11/1390