بیمارستان .........

ساعت ۱۰:۳۰صبح

اتاق عمل

بیمار یک جوان تصادفی بود که قرار بودبه زودی بانامزد جوانش ازدواج کند،امروز صبح براثر تصادفی سخت

اورا به بیمارستان منتقل کردندجراح دکتر مصفا بودپزشکی که معروف به جراح پنجه طلا بود.

جوان براثر جراحت زیاد وخونریزی شدید فوت شد.

دکتر مصفا درحالی که به شدت متاثر بود واز فرط ناراختی قادر نبود روی پاهای خود بایستد تکیه به دیوار

زدونشست درحالی که مثل ابرهای بهاری می گریید.

برای همکاران او عجیب بود دکتر مصفا مردی که همیشه میخندید گریه میکرد تاحالا کسی گریه اورا ندیده

بود انگار امروز خنده از او گریزان بود از صبح امروز بدجور گرفته بود یکی از همکارانش نزد او رفت وکنارش

نشست گفت دکتر چرا اینقدر ناراحتی شما تلاش خودت رو کردی دیگه کاری نمیشد کرد.

دکتر درحالی که گریه میکرد گفت من قول دادم قول دادم  به مادرش به خواهرش به همسرش الان بگم

تموم کرد چطور بگم؟واز شدت ناراحتی ضجه میزد وقتی داشتم میومدم اتاق عمل مادرش خواهرش

همسرش اومدن درحالی که همشون گریه میکردن غمگین بودن التماس کردن که کمکش کنم نذارم بمیره.

نمیدونم چرا بااینکه عمل سختی در پیش بود گفتم نگران نباشیدزنده میمونه خوب میشه برمیگرده بینتون

قول دادم بهشون وقتی بااطمینان اینو گفتم قول دادم انگار دنیارو بهشون داده بودم چهرشون تغییر کرد

شادی رو تو چشماشون چهرشون دیدم امید رو توی چهرشون دیدم از نگرانیشون از ناراحتیشون کم شد

الان چطور برم بگم نتونستم به قولم عمل کنم نتونستم کاری کنم چطور برم بگم چطور واز شدت ناراحتی

اشکهایش جاری شد .همکاران او نیز که گریه اشان گرفته بود .

صبح قبل از تصادف ساعت ۷:۴۵

منزل جوان

محسن صبح خیلی زود بیدار شده بود باهمسرش قرار داشت از شوق وخوشحالی فراوان خوابش نبرده بود

ثانیه شماری میکرد تاساعت به زمان موعد برسد وبتواند همسرش را ببیند محسن از شوق شور فراوان حتی

صبحانه اش رانخورد سریع لباس پوشیدوبه خودش رسید ومرتب کرد تا جلوی همسرش شرمنده نشود باعجله

بیرون رفت.

در مکان همیشگی همسرش منتظرش بود جایی که برای اولین بار همدیگر رادیده بودندوباهم آشنا شده بودند

کافی شاپ بهاران که صاحب آن بهترین رفیق محسن بود.

محسن وسروناز همدیگر راعاشقانه دوست داشتند برای رسیدن به هم تلاش وسختی های بسیاری کشیده

بودند.

محسن وسروناز لحظاتی فقط همدیگر راتماشا میکردند انگار هرکدام منتظرند دیگری صحبت را شروع کند

محسن سکوت را شکست وگفت سرونازی بعداز ازدواج نظرت چیه که بریم دور تادور ایران و بگردیم

سروناز هم گفت در۸۰روز چطوره؟

محسن گفت عالیه.

سرونازاخمی کردو گفت دیونه باکدوم پول؟کارتو چیکار میکنی؟باز بااحساسات تصمیم گرفتی؟یکم عقلت و

کار بنداز.

محسن مثل بچه ها اخماش و توی هم کردو گفت فکر همه جاش و کردم .

هر کاری کرد که سرونازو راضی کنه نشد که نشد.

هنگام باز گشت بود که اون صحنه ی دلخراش براشون رقم خورد یه عده جوان که حالتی عادی نداشتند

وبا جیپ بودند باسرعت زیاد به سمت آنها که درحال عبور از خیابان بودند رفتند محسن برای اینکه سروناز

آسیب نبینه دستشو گرفت و به عقب کشیدولی خودش نتونست فرار کنه وبه شدت ماشین به او خورد واورا

پرت کرد چندین متر جلو تر.

سروناز گریه کنان کنار محسن نشسته بود وبهش میگفت پاشو دیونه پاشو مگه نمیخواستی منو ببری

دور تادور ایران بگردونی وهق هق میکرد ...

 

اتاق عمل:

دکتر مصفا باپاهای ناتوان که به زور حرکت میکرد آرام به سمت در رفت .

سروناز ومادر وپدر وخواهر محسن درحالی که دعا میخواندد بادیدن چهره در هم دکتر مصفا بیشتر نگران

شدند مظطرب به سمت دکتر مصفا رفتند.

دکتر که دیگر پاهایش توان وزنش را نداشت برزمین نشست وگریه امانش رانداد باحالت ناراحت وگریه

گفت من شرمندتونم بخدا شرمندتونم نتونستم کاری کنم من متاسفم ...

خانواده مصطفی هرکدام آنجا که ایستاده بودن زمین نشستن وگریه امانشان رابرید ازهمه بیشتر سروناز

ومادر محسن ناارامی میکردند.

در همین لحظه بود که یکی از پرستاران اتاق عمل باعجله وخوشحال دکتر مصفا راصدا کرد وگفت دکتر دکتر

مژده بیمارتون زندست برگشت .

دکتر مصفا باشنیدن این جمله از پرستار از خوشحالی نمیدونست بخنده یاگریه کنه وباعجله به اتاق عمل

برگشت .

خانواده محسن که باشنیدن این خبر انگار دنیارو بهشون داده بودن سجده شکر وبه جا آوردنو از خدا تشکر

کردند.

چند ساعت بعد دکتر مصفا باچهره ای روشن ودرخشان درحالی که از عمل راضی بود از اتاق عمل خارج شد

وخبرموفقیت عمل رو به خانواده محسن داد.

 

 

یکسال بعد:

سروناز ومحسن درحالی که بچه هایشان را بغل داشتند به سمت مطب دکتر مصفا رفتند تابرای یکبار دیگه

از او تشکرکنند.آنها صاحب ۴فرزندشده بودند ۴قلو.

پایان