السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)

۱۸ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کاررررررر

سلام بالاخره پس از بیکاری وپیدا نشدن شغل تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم ودست به کار آفرینی بزنم وبزنیم به بازار کار وبا یه کار خونگی یا همون مشاغل خانگی فعلا شروع کنیم ببینیم چی میشه دستگاهها رو سفارش دادم از ویترین نت تا برام بفرستن ان شاالله که بتونم موفق بشم به دعای خیرتون نیازمندم دوستان .ممنون.

پیشاپیش شب یلداتون هم مبارک.

۱۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
بی نام

خواستگاری کنار ساحل

غروب یک روز تابستانی قشنگ کنار ساحل مشغول تماشای دریا بود،به این فکر میکردکه چطور

حرف دلشو به دریا بزنه چطور بگه عاشقتم بی تو میمیرم ؛چندبار سعی خودشو کرده بود اماهمین

که میخواست حرف دلشو بزنه نمیتونست مثل این که لال میشدخیس عرق میشد تن وبدنش به لرزه

می افتاد.

دریا یکی از صمیمیترین دوستان خواهرش لیلا بود که باهم رفت و آمد خانوادگی داشتن ،اون روز

باخانواده دریا همراه باخانواده خودشون به ویلاشون رفته بودند .

توی این افکار بود که متوجه یه سایه شد برگشت و نگاه کرد که دریا رو دید دست پاچه بلند شدو

خودش و مرتب کردو سلام کرد ،از سرو صورتش عرق میریخت سخت متوحش شده بود دریا اینو متوجه

شده بود برای همین پرسید چیزی شده آقافرزاد؟

نه حالم خوبه فقط یکم گرمم شده چیزی نیست نگران نباشید.

دریا جواب داد من نگران نیستم!چرا همچین فکری کردید؟

فرزاد که لبخندش برلبش خشک شده بود گفت خو .. خو... خوب فکر کردم نگرانید پرسیدید.

آهان نه دیدم دسپاچه اید پرسیدم حالتون خوبه.

فرزاد بااینکه از جواب دریا ناراحت شده بود ولی هنوز دل باخته ی اوبود وتصمیم گرفت تا از فرصت

پیش آمده استفاده کنه وحرف دلشو بزنه ،گفت چه هوای خوبی چه غروب قشنگی.

دریا گفت هوای خوبی؟!شما که الان گفتید احساس گرما میکنید؟!

فرزاد که از خجالت سرخ شده بود گفت الان هوا خوب شد ولبخندی زد.

در یا گفت هوا ازاولشم خوب بود و ادامه داد آره غروب زیبایی هست.

فرزاد چشماشو بست و گفت دریا خانم من به ش.... ش.......ما عل............اقه مندم با م......... م...ن

ازدواج میکنید؟

دریا حیرت زده نگاهش به صورت عرق مرده ومتوحش فرزاد بود گفت نه .

فرزاد بالکنت زبان گفت حالا یکم بیشتر فکر کنید؟

نیازی به فکر کردن نیست جواب من نه است وروش و برگردوند ورفت وسط راه برگشت نگاهی به

فرزاد کردو زدزیر خنده و گفت بله حاظرم باهات ازدواج کنم فرزاد بهت زده وحیرت زده گفت قبول کردید

دریا گفت بهله .فرزاد ازخوشحالی داد کشید همون موقع همه اعضای خانواده هلهله کنان ودست زنان

به اونا ملحق شدند.

 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
بی نام

زندگی

تابحال امتحان کردی
اشکت راپشت پلکهای به ظاهر خسته پنهان کنی
 و بغضت را با سکوت به مهمانی شب مهتابی ببری
 تمام دل ها پذیرائی دل نوشتهای قلب خسته ات باشند
و توتنها لب از لبت بازکنی
و به اجبار بگوئی زندگی زیبا است

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
بی نام

امان از این گوشیهای لمسی

عاقا من نمیدونم چرا وقتی میخوای تایپ کنی یهو یه کلمه ی دیگه تایپ میشه ده بار پاک میکنی باز همون تایپ میشه :/ آخر سرهم یه جمله ی دیگه میشه وآبرو وحیثیت آدم پیش گیرنده پیام میره :/

امروز خواستم واسه استادم پیام بفرستم وخواستم بنویسم چشم شد پشم :/ آخه چرا ؟ آبرو وحیثیت آدم به خاطر یه اشتباه تایپی به همین سادگی میره .

۱۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
بی نام

اسامی عجیب وغریب وممنوعه که والدین برای فرزندان خود انتخاب میکنند

اسامی پسرانه:آرشیو،آسیب،اجباری،اخی،اردوخان،اشتر،اهریمن،باباقلی،بیابانی،ملخ،فضا،فراری،شفتالو،شربت،قطار،قطاری،

قسمت،قربانی،کابوس،گشنه، گرگآقا،بره،بشم،بهداشت،بوشفر،چاه،چراغ،چیتر،زنگی،سرباز،شوجر،علاقه،غم،

غارت،فرار،فراموش،گوپال،گمان،لذت،لشکر،للو،ورندل ویتیم.

دخترانه:آشفته ،آفت،اجبار،افسرده،باجی،بیزار،پنبه ،تعارف،حلوا،خرما،خیار،شربتی،شقیقه،کفتر،نیمکت،قیمتی،همیشه،نوشابه،ییلاق،لوله،لیاقت،

لبو،  لباء،مشکی،مشکی جان،مغلوبه،مفتول،حاضر،حالتاج،حسرت،حضرت،حبصه،خارا،خابس،پارچه،پاکت،پنیر،پوپول،پولی وآقابگم.

اقا آخه ایناهم شد اسم چی بوده انتخاب میکردن خوب :/

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بی نام

معماداریم ازاون سختاش

1-مردی زنی را بوسید ، از او پرسیدند چه نسبتی با او داری؟

 

مرد گفت: مادر شوهر این زن با مادر زن من ، مادر و دخترند.

مرد چه نسبتی با زن دارد؟…

 

 

2-مجموع سه عدد فرد متوالی ۶۳ (شصت و سه) است.
عدد کوچکتر ، چه عددی است؟

۲۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
بی نام

انشاءدرمورد ازدواج

موضوع انشا: ازدواج چیست؟

پیش بابایی می روم و از او می پرسم:


ازدواج چیست؟”
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:
“این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!”
متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد:
“خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!”
در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم:
“بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!”
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید:
“نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم …” بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت:
“در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!”
و من جواب دادم: “در مورد ازدواج”
مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می اومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می اومد گفت: “حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!”
مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشاء این هفته مون اینه که “ازدواج را توصیف کنید.”
بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: “خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!”
و مامانی هم گفت: “منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!”
بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: “نه! حق با شماست!”
مامانی گفت: “توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!”
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: “نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!”
مامانی هم گفت: “آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!”
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: “ازدواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند … راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ …”
بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاغه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاغه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهرم می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشاء در چشمان خواهرم اشک جمع می شود و وقتی دلیل اشک های خواهرم رو می پرسم می گوید: “کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!”
البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: “تو در مورد ازدواج چی می دونی؟” و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشاء نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاغه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من …

با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!

منبع:جهانی ها

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
بی نام

برای تو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بی نام

مهم اینه ...

تاریخ تولدت مهم نیست، تاریخ “تبلـــورت” مهمه

 

اهل کجا بودنت مهم نیست ،”اهــل و بـجـا” بودنت مهمه

 

منطقه زندگیت مهم نیست ، “منطــق زنـدگـیت” مهمه

 

و گذشته ی زندگیت مهم نیست

 

امــروزت مهمه که چه گــذشتـه ای واسه فــردات میسازی . . .

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
بی نام

بازباران باغزاله

بازباران باغزاله می پرندبربام خانه

می دوندسرکوچه می خرندآب نبات چوبی

می کشن جیغ ممتد می زنندزیرخنده

بازغزاله بادوگیس بافته می زندبرزیرزنبیل پیرزن

بازباران بااون موهای لس میزندزنگ خانه هارو می پرد پشت تیربرق

کودکانی شیطان همچون آهومی پرندروی دیوارمی زنندجفتک

۱۰ساله بودنداین دوکودک ندارندآسایش مردم ازدست این دوکودک

می زنندبرسرخودمادران این دوکودک .

 

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
بی نام