غروب یک روز تابستانی قشنگ کنار ساحل مشغول تماشای دریا بود،به این فکر میکردکه چطور

حرف دلشو به دریا بزنه چطور بگه عاشقتم بی تو میمیرم ؛چندبار سعی خودشو کرده بود اماهمین

که میخواست حرف دلشو بزنه نمیتونست مثل این که لال میشدخیس عرق میشد تن وبدنش به لرزه

می افتاد.

دریا یکی از صمیمیترین دوستان خواهرش لیلا بود که باهم رفت و آمد خانوادگی داشتن ،اون روز

باخانواده دریا همراه باخانواده خودشون به ویلاشون رفته بودند .

توی این افکار بود که متوجه یه سایه شد برگشت و نگاه کرد که دریا رو دید دست پاچه بلند شدو

خودش و مرتب کردو سلام کرد ،از سرو صورتش عرق میریخت سخت متوحش شده بود دریا اینو متوجه

شده بود برای همین پرسید چیزی شده آقافرزاد؟

نه حالم خوبه فقط یکم گرمم شده چیزی نیست نگران نباشید.

دریا جواب داد من نگران نیستم!چرا همچین فکری کردید؟

فرزاد که لبخندش برلبش خشک شده بود گفت خو .. خو... خوب فکر کردم نگرانید پرسیدید.

آهان نه دیدم دسپاچه اید پرسیدم حالتون خوبه.

فرزاد بااینکه از جواب دریا ناراحت شده بود ولی هنوز دل باخته ی اوبود وتصمیم گرفت تا از فرصت

پیش آمده استفاده کنه وحرف دلشو بزنه ،گفت چه هوای خوبی چه غروب قشنگی.

دریا گفت هوای خوبی؟!شما که الان گفتید احساس گرما میکنید؟!

فرزاد که از خجالت سرخ شده بود گفت الان هوا خوب شد ولبخندی زد.

در یا گفت هوا ازاولشم خوب بود و ادامه داد آره غروب زیبایی هست.

فرزاد چشماشو بست و گفت دریا خانم من به ش.... ش.......ما عل............اقه مندم با م......... م...ن

ازدواج میکنید؟

دریا حیرت زده نگاهش به صورت عرق مرده ومتوحش فرزاد بود گفت نه .

فرزاد بالکنت زبان گفت حالا یکم بیشتر فکر کنید؟

نیازی به فکر کردن نیست جواب من نه است وروش و برگردوند ورفت وسط راه برگشت نگاهی به

فرزاد کردو زدزیر خنده و گفت بله حاظرم باهات ازدواج کنم فرزاد بهت زده وحیرت زده گفت قبول کردید

دریا گفت بهله .فرزاد ازخوشحالی داد کشید همون موقع همه اعضای خانواده هلهله کنان ودست زنان

به اونا ملحق شدند.