توی شرشر بارون داشتم بی رمق راه میرفتم بارون بشدت میبارید در کنار یه مغازه دختری که بدون پا بود نظر من رو به خودش جلب کرد دختر کوچولویی که جعبه ای آدامس کنارش بود و باگذر هر رهگذری از کنارش خودش را روی زمین می کشید و التماس می کرد تا از او آدامس بخرند اما بی تفاوت از کنارش عبور می کردند نزدیکش شدم به سمت من آمد و گفت آقا آدامس بدم ؟دلم برایش سوخت کل جعبه رو ازش خریدم درحالی که از خوشحالی چشمانش می درخشید اسکناس را که خیس شده بود داخل جیبش چپاند موهایش به سرش از شدت خیسی چسبیده بود با خوشحالی رو به من کردو گفت آقا خیر ببینی ایشاالله یه دختر خیلی خوشگل همین امروز سر راهتون قرار بگیره و همون بشه خانم خونتون .لبخند تلخی روی لبانم نشست زیرلب گفتم داشتم رفت!لبخند روی لبهای دخترک خشکید 

زیر لب گفت ان شاالله که برمیگرده گفتم نه دیگه برنمیگرده .سرشو پایین انداخت و رفت صداش کردمو چترمو بهش دادم گفتم خیس میشی تا بری چترو گرفت تشکر کرد و گفت خیر ببینی ودرحالی که لبخندی پهنای صورتش را پر کرده بود رفت. دستانم را داخل جیبم فرو کردم و به راهم ادامه دادم ...