"بسم الله الرحمن الرحیم"


قسمت هفدهم

اینم محل کارحاج ناصرناصری .

اینجا؟

آره دیگه حاج ناصرعطاری داره.مگه چشه؟

هیچ ولی من فکرمیکردم این حاج ناصربااون هیبتش شرکت دارباشه.

آره منم همین فکرمیکردم ولی اشتباه میکردم.

نقشت چیه؟

بزاربچه هابیان خودت میفهمی؟

چنددقیق بعدیه ماشین سمندنزدیک مغازه حاج ناصرتوقف کردوچندنفرتنونمندپیاده شدندوبه طرف

مغازه رفتند.

رامین دیدکه صدای حاج ناصربلندشدکه دیری نپاییدکه حاج ناصرازمغازه پرت شدبیرون وپشت سرش

وسایل داخل مغازه هم.

امیدلبخندمرموزانه ای زدو گفت بریم.

رامین گفت من ازتئ میترسم خطرناک شدی پسراین کارایعنی چی به زورکه دختربهت نمیدن.با

این کاردشمن تراشی میکنی حودت زورت نرسیدرفتی ادمای گردن کلفت استخدام کردی اخه چراپسر؟

من دیگه نیستم.

رامین ساکت شومگه تنت میخواره؟بزارکارمو بکنم خودم میدونم دارم چیکارمیکنم.

باشه ولی بزارمن نباشم نمیخوام فردابه عنوان همدستت به زندان بیفتم من جونم هزارتاامیددارم.

عجب ترسویی هستیابابانترس طوری نمیشه .

نه من نمیخوام.

نمیشه بدون تو صفایی نداره میخوام باشی و ببینی چطورمریم خانوم ومیگیرم...


قسمت هیجدهم


درمغازه حاج ناصرچه گذشت:

حاج ناصرداشت موج رادیوراجابه جامیکردکه دیدچندتامردتنونمندواردمغازه شدند.

حاج ناصرگفت امرتون؟

یکی ازاوناگفت پول زوروده وهمه باهم زدندزیرخنده .

حاج ناصرگفت :زهرمارگم شیدبیرون.

همون فردگفت بامابودید؟

حاج ناصرگفت پ نه پ باگربه همسایه بودم.

باشنیدن این حرف ازحاج ناصریه کشیده گذاشت زیرگوش حاج ناصر.

حاج ناصرباعصبانیت دادزدگم میشیدبیرون یاپلیسو خبرکنم.

که ریختندسرحاج ناصروازمغازه پرتش کردندبیرون وپشت سرش هرچه درمغازه داشت ریختندبیرون .

 

رامین :امیدکجامیری بابااین حاج ناصرو میکشن خونش میفته گردنمون

نترس نمیکشنش.

حالاکجامیری؟

کوچه پشت.

حالاچرااونجا.

بیاخودت میفهمی

باهم رفتندکوچه پشت .رامین دیدیه ماشین سمندپارک شده کنارکوچه وچندتاادم گردن کلفت همسن

وسال خودشون تو ماشین نشستند.رامین بلندگفت یاپیغمبرمیخوای اینام بریزی سرش؟!!!

نه اینافرشته ی نجاتش هستنداینا برگ برنده من دربدست اوردن مریم هستند.من اوناروریختم سرش

وبااینامیرم نجاتش میدم .

سوارماشین شدند.امیدگفت چیپسهاآمادست؟

رامین گفت چیپس؟!!!چیپس واسه چی؟

خودت میفهمی؟چیپسهاروبازکردن وشروع به خوردن کردند.امیدیه چیپس هم به رامین دادوگفت تو هم

بخور.

راننده گازشو گرفت و رفت  به سمت مغازه حاج ناصر .وقتی رسیدن هنوزاون گردن کلفتاداشتن وسایل

مغازه حاج ناصروبیرون میریختند.

وقتی نزدیک شدندهمه باهم بیرون ریختندورفتندبااوناصحبت کنندکه جریان روبپرسند.

وقتی متوجه شدندمزاحمندشروع کردندبه زدن اونادرعرض ۱۰دقیقه اوناروفراری دادند.

بعدازرفتن آنهاحاج حیدررفت برای تشکرکه امیدروشناخت بالبخندرفت جلو وگفت یه بارمن ترونجات دادم

یه بارهم تو منو چه جالب نه؟

امیدکه وانمودکرده بودمتوجه نشده که فردموردتعرض قرارگرفته رونشناخته باحالتی متعجب به حاج ناصر

نگاه کردوگفت اشماییداقای ناصری ببخشیدنشناختموتون.چیزی گفتیدمتوجه نشدم؟

اشکال نداره گفتم یه بارمن شمارونجات دادم ویه بارهم شمامنو .

نه من کاری نکردم شمابایدازاین بچه هاتشکرکنیداگه من تنهابودم که تاحالا جسدمو بایدازاینجاجمع

میکردن.

نه نفرمایید این چه حرفیه زبونتونو گازبگیریدشماهنوزجونیدامیددارید.

امیددست به سرش کشیدو گفت راست میگینا.

باهم به حاج ناصرکمک کردن تاوسایلشو به داخل مغازه ببره .

 

ظهرکه حاج ناصربه خونه رفت بااب و تاب همه ماجرای اون روزو وکمکهای امیدو برای خانوادش تعریف

کرد.

مریم پس ازشنیدن کمکهای امیدگفت عجب پس جربزه هم داره عجب به باباکمک کرده بارک الله

آفرین ولی چه عجب بابابااین اخلاقش ازامیدتعریف کردجای تعجب داره!!!!...