"بسم الله الرحمن الرحیم"



امیدصبح روزبعدکه حسابی ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدمنتظربودتامریم بیایدوازاو خواستگاری

کند.

مریم مثل همیشه بالبخندی که برلب داشت همراه پگاه واردشدند.امیدخودرامرتب کردوگلویش راصاف

کردورفت جلومریم صاف و محکم ایستاد:

سلام مریم خانوم سلام پگاه خانوم .

مریم:سلام اقاامید.

پگاه:سلام

امید:مریم خانوم میتونم تنهاباهاتون صحبت کنم.

پگاه باخودشیرینی وکمی اخم گفت یعنی من مزاحمم دیگه نامرحمم دیگه برمدیگه.

مریم گفت نه پگاه جان .اقاامیداینجاحرف خصوصی نداریم کاری داریدبفرماییدنه که مابریم.

باشه میگم.امیدچشماشو بست وگفت مریم خانوم بامن ازدواج میکنید؟

مریم که ازخجالت سرخ شده بودسرش راپایین انداخت و گفت من من نمیدونم باپدرو مادرم صحبت

کنید.

پگاه که ازتعجب دهانش بازمونده بودگفت یکی بگه چه خبره اینجا؟!!!

پس شماره تلفنتونو لطف میکنید؟

مریم باخجالت گفت شماره تلفنمونو که روزتصادف بهتون دادم فراموش کردید؟!

ببخشیدیادم اومد.ممنون پس باپدرومادرمزاحمتون میشیم.

امیدبه ارامی ومتانت ازکنارآنهاعبورکردو رفت.

پگاه بالوس بازی وخودشیرینی گفت یه نفریه آب قندبده به من که فشارم افتاده.

مریم گفت پاشو پگاه خودتو لوس نکن اگه کسی هم به اب قندنیازداشته باشه اون منم نه توازمن

خواستگاری کردنانه جنابعالی .

خوب بابااخه منم تعجب کردم ازاین امیدخان دسپاچلفتی که یهوی شیرشدو یهوی بدون رودربایستی

خواستگاری میکنه!!

خیلی خوب توهم .

مریم خراب کردی الان پیش خودش فکرمیکنه تو منتظرشوهربودی دلت میخواسته زنش شی ازخدات

بوده بایدمیگفتی من قصدازدواج ندارم.

بروباباتوهم من موقعهای که گفت بامن ازدواج میکنیدزبونم بنداومدنتونستم حرف بزنم مغزم ازکار

افتاددیگه به این چیزهافکرنکردم تنهاچیزی که تونستم بگم همون جمله بودکه گفتم.بیابریم که کلاس

دیرشد.

به این ترتیب بودکه امیدبه خواستگاری مریم رفت و اونانامزدهم شدند.ولی ازشانس بدامیدیه شب که

حاج حیدربه درخونه امیدرفته بودو اون گلچماقایی که ریختندسرش واون گلچماقهایی که نجاتش دادنو

همروشادوشنگول درخونه امیددیدوهمه چیزدستگیرش شدو سریع رفت حسابی دعواراه انداختو

نامزدی دخترش رو هم به هم زد.واین همه ماجرابودکه درذهن امیدمثل صحنه یک فیلم میگذشت.

امیدهمانطورکه قدم میزدخودش رادرخانه رامین دید.

رامین درخانه ایستاده بودویک چتردردستش بودامیدرفت جلو وگفت منتظرکسی هستی؟سلام

رامین :سلام نه تو چی؟

امید:قدم میزدم که یهو خودمو اینجادیدم.تو اومدی بیرون برای چی؟این چتردست تو چیکارمیکنه؟

مریم خانوم اینجابودچترترو آورده بودکه بدم بهت گفت نمیتونه خودش به دستت برسونه یه نامه هم

دادکه بدم بهت .

امیدبادستپاچگی گفت بده نامه روبده.

رامین گفت خیلی خوب باباتوهم چه خبرته بگیرکشتی توهم ماروبااین زن گرفتنت ونامه رابه دست

امیدداد.

امیدباعجله نامه روبازکردومشغول خواندن شدوچنددقیقه بدباعصبانیت نامه رومچاله کردوزیرلب غرولند

کرد.

رامین باتعجب گفت چیزی شده امیدچی نوشته البته اگه خصوصی نیست؟

من دوباره ازمریم خواستگاری کردم وبهش گفتم میخوام بیام خونتون خواستگاری اون گفت که نرم

پدرش اجازه نمیده ولی گفتم من میام اون الان تونامه نوشته بودکه نیام چون نه پدرش اجازه میده ونه

خودش زن من میشه.

خوب حقم داره بااون بلایی که سرپدرش آورده بودی شانس آوردی که شکایت نکردازدستت.

ولی من مریمو میخوام من دوسش دارم .خودم همه چیزو درست میکنم.

چه طوری؟

یه نقشه کشیدم.

شرمنده من دیگه نیستم.

نترس مثل قبل نه ازراهش.

راهش چیه؟

بابابزرگم .

بابابزرگت؟!!!

آره اون معلم حاج ناصربوده همون شب که لورفتیم فهمیدم البته قبلش میخواستم زنگ بزنم وبه مریم

هم بگم که اون اتفاق افتادونشد.

اگه حاج ناصره که دختربه تو بده نیست حالاهرکی رومیخوای ببر.

نه بابابابزرگم صحبت کردم قراره امروزبره باپدرش صحبت کنه قول داده راضیش کنه حتماحالاپیشش

میدونی رامین دل تو دلم نیست .دلم مثل سیروسرکه میجوشه نگرانم نگرانم که قبول نکنه.

نمیدونم چی بگم امید.

هیچ نگو فقط برولباستو بپوش تابریم خونه که نمیتونم بیشترازاین اینجابمونم

باشه صبرکن ایکی ثانیه حاضرمیشم بریم.

 

پدربزرگه امیدباخوشحالی اومدگفت پسرمژده بده مژده بده که راضی شدولی به سختی توهم قول بده

که دیگه ازاین دیونه بازی هادرنیاری؟

امیدکه ازخوشحالی میخواست بال دربیاره گفت چشم بابابزرگ چشم.

امیداومده بودخونه مریم تاباهم به خریدبرن امیدمنتظربودتامریم بیادکه پس ازچنددقیقه مریم حاضرشدو

اومد.مریم گفت امیدحالاباچی میریم؟

امیدجواب دادباپای پیاده.

مریم اخماشو درهم کشیدو گفت من پیاده نمیام؟

امیددرحالی که به زورجلو خندشو گرفته بودگفت دخترحاج ناصرولوس بازی وهمراه او مادرمریم هم خندید

که مریم هم ناراحت واخماش توهم گفت امیدددددددددددددددددددددددد وبعدکفشهای پاشنه دارشو

بیرون آوردکه به طرف امیدپرتاب کنه .که امیدگفت دخترحاج ناصرو پرتاب لنگه کفش؟!!

که مریم باعصبانیت هردو لنگه کفششو به طرف امیدپرتاب کردوامیدباخنده جاخالی داد.

پایان