"بسم الله الرحمن الرحیم"


آقای فرامرزی گفت بیاین بریم کلاس دم درکلاس روبه دانشجویانش کردو گفت ببخشیددیرشد.

این آقاروکه معرف حضورتون هست طبق معمول باتاخیرتشریف فرماشدنداقای همیشه دیربرس.

باگفتن این حرف استادکلاس ازخنده منفجرشد،امیدباخجالت سرش راپایین انداخت ورفت نشست.

واما این خانوم هم خانم ناصری هستنددانشجوی ورودی جدیدبراشون مشکل پیش اومده باتاخیر

رسیدن که مشکل هم این اقای دیربرس براشون پیش آورده.

امیدگفت آقاما؟!

پ نه پ من!!

بازکلاس منفجرشدازخنده ،امیدکه خودش هم ازحرف استادخندش گرفته بودسرش روپایین انداخت و

نشست.رامین دوست فابریکش گفت پسربازم دیرکردی اخه چرایکم زودترازخواب بلندنمیشی ؟

چیکارکنم دست خودم نیست .اینو گفتو روبه سمت دخترها نگاه کردتاببینه مریم کجانشسته که

اونو نزدیک دیواربودومدام به او نگاه میکردکه یه لحظه مریم متوجه نگاه پی درپی امیدشدوازخجالت سرش

رو پایین انداخت وسرخ شد.رامین متو جه شدگفت پسرچته چرابه دخترمردم زل زدی نکنه عاشق شدی؟

کلک خبریه ؟

نه بابااون همونیه که باهاش تصادف کردم.تاحالادرست ندیده بودمش میخوام ببینم چه شکلیه.

تصادف!!؟مگه تصادف کردی؟

آره دیگه استادگفت که؟

استاداسمی ازتصادف نیورد؟

چرامگه نگفت من باعث دیررسیدن این خانوم شدم .

که اینطور.چیزیت نشد؟

نه خوبم.

خداروشکردیگه بسته دخترمردم ازخجالت آب شداینقدرنگاش کردی.

خوب بابا.

آقای فرامرزی که متوجه پچ پچ امیدورامین شده بودگفت دیرکه میای هیچ صحبتم میکنی خجالت داره؟

همه به عقب برگشتندواون دورو نگاه کردند.

بعدازکلاس دختری که کنار مریم نشسته بودروبه او کردو گفت من پگاه هستم اسمت شماچیه؟

منم مریم هستم مریم ناصری.

آهان منم خسروی یعنی پگاه خسروی .میای باهم دوست بشیم.

چراکه نه .

 

مریم باعصبانیت واردشدوکیفشو پرت کردوسط اتاق وزدزیرگریه و گفت آبرومو بردبردورفت تو اتاق.

حاج ناصرکه مشغول روزنامه خوندن بودسرش روبلندکردو گفت کی بود؟

مادرمریم گفت واچش بوداین مریم؟

حاج ناصرگفت نمیدونم بروازخودش بپرس؟

مریم ازتو اتاق دادزدازاقاتون بپرسید که امروزتو دانشگاه حسابی آبروریزی کردومیخواست همه روکتک

بزنه.

حاج ناصرباعصبانیت بلندشدکه به سمت اتاق مریم بره  که همسرش گفت دست روش بلندکردی

نکردی حسابتو میرسم.

حاج ناصرهمونجا که واستادو گفت بایداین دختر زبون نفهمو ادب کنم.

گفتم شماکاری نمیکنیدکسی که بایدادب بشه شمایی بروکنارببینم.

حاج ناصرکه نمیتونست روحرف خانومش حرفی بزنه ومیدونست کاری نمیتونه بکنه شکست وپذیرفت و

رفت سرجاش نشست.