"بسم الله الرحمن الرحیم"



همانطورکه باهم به سمت دانشگاه میرفتندمریم متوجه ناراحتی امیدشدوپرسیدآقاحالتون خوبه؟

امیدپاسخ دادآره خوبم چیزی نیست فقط یکمی پاهام دردمیکنه خوب میشه.

مریم گفت شما چه کلاسی دارید؟

معدن باآقای فرامرزی.

چه جالب اتفاقامنم همین درسو دارم.

پس هم کلاسی هستیم؟

آره

حاج ناصر درکلاس و زدواستادوصداکردتابراش توضیح بده علت تاخیرشونو.

وقتی استادبیرون اومد حاج ناصردست استادوگرفت واونورتررفتند وباهم مشغول صحبت شدند.

مریم ازدورزیرنظرشون داشت .خیلی دلش میخواست بدونه پدرش چی میگه به استاد.نگران بود که

چیزی نگه که باعث ناراحتی استادش بشه وبراش دردسردرست بشه .

مریم مدام ناخونشو میجوید وامیدباحالت تعجب به او نگاه می کرد.

پس ازچنددقیقه حاج ناصروآقای فرامرزی باهم اومدند.

آقای فرامرزی روبه امیدکردو گفت :پسرتو که بازم دیررسیدی من به تو چی بگم ۲ساله که بامن کلاس

میگیری یک روزش هم نشدکه به موقع بیای کلاس .من به تو چی بگم؟!

امیدباخجالت جواب دادبله استادحق باشماست  من شرمندم.

حاج ناصرباعصبانیت به امیدنگاه میکردگفت بزنم پس کلت ؟

مریم که حاج و باج نگاه میکرد گفت :بابا!!! زشته ؟

حاج ناصرگفت تو ساکت که هرجی میکشم ازدست توی ورپریده میکشم.

امیدگفت آق آق آقا واسه چی بزنید؟

واسه چی ؟!تو خجالت نمیکشی دیرمیای کلاست ؟اونوقتم باعجله میای ماشین نازنینمو داغون کردی؟

امیدگفت ببخشیدولی شمابه من زدیدنه من به شما؟

مریم گفت راست میگه؟

حاج ناصر گفت تو ساکت باش دختر؟!و خیزبرداشت که امیدو بزنه که آقای فرامرزی دستشو گرفت و

گفت آقای ناصری اینجادانشگاست یه محیط فرهنگیه زشته؟

حاج ناصر گفت ولم کنیدبابازشته زشته .بزاربهش بفهمونم که بابزرگترش درست صحبت کنه وقتی

یه بزرگترباهاش صحبت میکنه بگه چشم نه بلبل زبونی ،زشت کارای اینه نه حرف من.

آقای ناصری شما حالا کوتاه بیایدیه اشتباهی کرد،حالا  شمابه بزرگی خودتون ببخشید.

مریم گفت آره بابا راست میگه شما خون خودتونو کثیف نکنیدبراقلبتون خوب نیستا.

حالا اینبارکوتاه میام بار دیگه بلبل زبونی کنی میخوابونم زیرگوشت شیرفهم شد؟

امیدباترسولرز گفت بله شیرفهم شدوآب دهنشو قورت داد.

حاج ناصر خداحافظی کردو رفت وسط راه برگشت و گفت شیطونه میگه بزنم تو سرش وخواست

امیدو بزنه که امیدسریع رفت وپشت سر آقای فرامرزی مخفی شد.

مریم ازخجالت داشت آب میشددلش میخواست زمین دهان بازکنه وفرو بره تو زمین.ازآبروریزی که

حاج ناصر پدرش کرده بودناراحت وخجالت زده بود.

آقای فرامرزی گفت آقای ناصری ؟!!

حاج ناصرگفت :بله نترسیدکاری باهاش ندارم خواستم زهرچشم بگیرم وخندید.

حاج ناصرروبه امیدکرده وگفت پیشت  که امیدازترس۳متربه هواپریدحاج ناصرزدزیرخنده وگفت ترسو ورفت.

آقای فرامرزی گفت :لااله الاالله .وبعداضافه کردمرد گنده خجا...وحرفشو خورد.که حاج ناصر حرفشو شنیدو

بگشت باخشم وگفت شماچیزی گفتید؟؟؟

مریم دست به سرش گذاشت و گفت وای بدخت شدم رفت.

آقای فرامرزی باحالتی دگرگون ناشی ازترس و خجالت گفت نخیر یعنی بله با این پسرزبون نفهم

بودم ودست امیدو کشیدجلو آوردش .

حاج ناصرگفت آهان فکرکردم بامن بودیدورفت....