"بسم الله الرحمن الرحیم :





مریم همانطورکه دررخت خواب درازکشیده  بود به اتفاقات امروزفکرمیکرد.او امیدرادوست داشت اما

نمیخواست اوبداند،چون نمیخواست که اگربه هم نرسیدن اتفاق بدی بیافتد.برای همین مجبوربود

علاقه اش راازامیدپنهان کندواین مساله اوراعذاب میداد.اوساعتهابیداربودبه این مساله فکرمیکردتا

اینکه خوابش برد.

امیدهمانطورکه درخیابان قدم میزدیادروزآشناییش بامریم افتاد.

آشنایی آنهابه این صورت بودکه:

اوایل مهرماه بود وهنوز هوا گرم بود،امیدکه طبق معمول خوابش برده بودوقتی بیدارشدونگاه به ساعت

کردمحکم به سرش کوبید؛وای دیرم شدوباعجله لباس پوشیدتاسریع خودش رابه دانشگاه برساند.

امیدبرای اینکه سریعتربرسدتصمیم گرفت بادوچرخه برود.دوچرخه اش رابرداشت وازخانه خارج شد.

 

مریم  هم که تازه امسال به دانشگاه میرفت وازورودی های جدیدبودنمیخواست روزاول دیربرسد ،برای

همین شب تاصبح خوابش نبرد مبادا که صبح دیربرسد،وساعت ۵صبح لباس پوشیده آماده رفتن بود.

حاج ناصرپدرمریم باعصبانیت گفت دخترمگه ۶ماهه به دنیااومدی چقدرعجله داری؟ساعت ۵،تو ازالان

لباس پوشیدی؟تاساعت کلاسی شماخیلی مونده؟

مریم دادزدبابامسیرطولانیه نمیخوام روزاول دیربرسم .حاج ناصرگفت :حالت خوبه دخترمگه میخوای بری

اروپاکه مسیرطولانیه !!!هرچقدرهم مسیرطولانی باشه نیم ساعته خودم میرسونمت.

باابوطیارت !!من چشمم آب نمیخوره بااین ابوطیاره بیام ،نصفه راه مابایداونو کول بگیریم.نچ باآژانس

میرم.

حاج ناصرگفت :چشه ماشینم خیلی هم دلت بخواد.ابوطیاره هم نیست مثل جت میره .نیم ساعته

میرسونمت.اگه ندیدی.

نچ باآژانس میرم .به شمازحمت نمیدم.

لازم نکرده باآژانس بری خودم نیم ساعته میرسونمت.زحمتی هم نیست.

مریم بااخم نگاهی به پدرانداخت وچیزی نگفت.شکست راپذیرفته بودچون میدانست حریف پدرش

نمیشودوکاری نمیتواندبکند.

حاج ناصرگفت چیه چرااینجوری نیگام میکنی ؟!گفتم میرسونمت.دیگه هم نشنفم چیزی بگی .شیرفهم

شد؟

مریم بااخم گفت من که چیزی نگفتم!!

حاج ناصرگفت چیزی به زبون نگفتی ولی باچشمات گفتی ازچشات آتیش زبونه میکشه.

مریم باتعجب آیینه اش روازکیفش بیرون آوردوبه خودش نگاهی انداخت.گفت نچ هیچم ازچشام آتیش بیرون

نمیزنه!!

چرامیزنه .

وسط راه ماشین به پت پت افتادوخاموش شدمریم با عصبانیت گفت اینطورمیخواستی منو نیم ساعته

برسونی؟؟

حاج ناصرگفت :خوب بابا توهم، گفتم میرسونمت میرسونمت.ماشین خاموش شده الان روشنش

میکنم.هرچه استارت زدروشن نشد.

مریم گفت وای دیرمیرسم روزاولی ،وناراحت بودکه چراباآژانس نرفت.

حاج ناصر دونفر روصدازدکه ماشین روهل بدن تاروشن شه.

بالاخره باهزارزحمت ماشین روشن شدو به راهشون ادامه دادن .

نزدیک به دانشگاه که شدن مریم گفت باباهمین جا نگه دارپیاده میشم.

حاج ناصرباتعجب گفت :اینجا!!

آره نمیخوام آبروم بره پیش دانشجوهابااین ابوطیاره.

حاج ناصردادزدمریمممم!!اینقدربه این زبون بسته نگوابوطیاره؟

ولی مریم بدون توجه به حرفهای حاج ناصرازماشن خارج شد،همان موقع که مریم ازماشین خارج میشد

امیدهم بادوچرخه ازراه رسید.که هنگامی که درماشین رابازکردامیدبادوچرخه به درخوردو زمین خورد

ودرهم ازجا کنده شد.مریم جیغ بلندی کشید.

حاج ناصرگفت :یاابوالفضل ماشینم.

مریم که نمیدونست بخنده یاگریه کنه .ازیه طرف یه نفروناکارکرده بودازیه طرف هم پدرش به جای اینکه

به فکرجوون مردم باشه به فکرابوطیارشه ومیگه ماشینم.مریم گفت باباجوون مردم ناکارشده شمابه

فکرماشینتی؟!

حاج ناصرگفت مگه من زدم بهش جنابعالی زدی وماشین منم ازقیمت انداختی؟

مریم باتعجب گفت این ابوطیاره ازقیمت افتاد!!!!؟

بعددادزدبابابه جای اینکه به ماشینت وربری بیااین بیچاره روبرسونیم بیمارستان.

امیدازجابلندشدو گفت نه نیازی نیست من حالم خوبه.

مریم گفت حالتون خوبه آقا؟

آره خوبم .بایدبه کلاسم برسم.وازجابلندشدکه بره.

حاج ناصرگفت :پس کی خسارت ماشین منو میده؟

مریم گفت:بابا!!

حاج ناصرگفت چیه؟

زشته.

خوب بابا توهم.

امیدلنگان لنگان رفت که مریم دادزدوگفت آقاصبرکنید؟

حاج ناصرگفت چیکارش داری ؟

مریم گفت نیم ساعت ازساعت کلاسی گذشته گفتم بایسته شمابیایدبااستادشون صحبت کنیدلااقل

جبران کنیم.

امیداومد وگفت بامن کاری داشتید؟

مریم گفت نیم ساعت ازساعت کلاس گذشته .استادتون کیه تاپدرباهاش صحبت کنه....