هوا گرفته وابری بود ولی گویی خبری از باران نبود ، باران داشت چمدانش را می بست به علی قول داده بود تااین بار اورا همراهی کند تا شاید دیگر دچار شوک پاریسی نشود . تعدادش از دستش خارج شده بود نمی دانست این چندمین بار است که تصمیم به دیدار پسرش گرفته ولی باز هم مثل دفعات قبل تا از بلندگو پرواز پاریس را اعلام میکردند دچار شوک عجیبی میشد دلش برایش می سوخت بعد از مرگ همسرش ژوزت دیگر آن آدم سابق نشد بخصوص وقتی پدر ومادرژوزت پسرش را مخفی کردن باران میخواست با مائده وهمسر علی اورا تا پاریس همراهی کند بلکه شایداواینبار موفق به دیدار پسرش بشود .
مائده در حالی که تکه نان محلی در دستش بود ومشغول خوردن بود وارد اتاق شد وباران را غرق فکر دید، گفت شوهر عزیزم چه چیزی فکرت را مشغول کرده ؟ باران که تازه متوجه حضور مائده شده بود بالبخند گفت کی اومدی؟
مائده گفت تازه وباتعجب گفت سوالمو جواب نمیدی؟
باران لبخندی زد و گفت چیزی نیست به علی فکر میکردم .
مائده گازی به نانش زدو گفت نگران نباش ته دلم روشنه که اینبار موفق میشه پسرش رو ببینه .
باران زیرلب گفت ان شاالله .
علی لب پنجره ایستاده بود ونظاره گر حیاط بود واشک از چشمانش سرازیر بود دلش مثل سیرو سرکه میجوشید
یعنی این فراق پایان پذیر بود یا مثل دفعات قبل باز دچار شوک میشد دلش برای ژوزت تنگ شده بود اون چشمانش برق عجیبی داشت دلش بدرد آمد وقتی یادش می آمد که چگونه ژوزت دوری اورا تحمل نکرده وجانش را از دست داده به خوش نفرین میفرستاد ، زهره که اوهم حالی دست کم از علی نداشت نشسته بودوبا انگشتانش ور میرفت دلش بیشتر از اینکه برای خودش بسوزد برای علی می سوخت با اینکه زندگی اش وجوانی اش را به پای علی ریخته بود ولی احساس میکرد در حق علی ظلم شده است. وقتی علی را در این وضعیت میدید دلش میخواست زمین دهان باز کند ودر آن فر رود از خدا میخواست که هرچه زودتر این فراق پایان یابد و او پسرش را ببیند.
صبح طبق قرارشان در فرودگاه همدیگر را دیدند علی این بار مصمم بود هرطور شده به پاریس برود تا فرزندش را ببیند برای همین از همه قول گرفته بود حتی اگه باز دچار شوک شود توجه نکنند واورا به پاریس ببرند دل تو دلشان نبود هر لحظه به ساعت پرواز نزدیک می شدند و تپش قلبشان بیشتر میشد .
تیک تاک ساعت ،ساعت هشت را نشان داد که صدای بلندگو واعلام پرواز پاریس طنین انداز شد عرق سردی بر پیشانی هرچهار نفر نشسته بود هر لحظه همه منتظربودند که بازعلی دچار شوک شود .
همه چشمانشان را بسته بودند و منتظر بودند علی که بیشتر از همه ترس داشت ونگران بود هر لحظه منتظر بود دچارشوک بشود ولی دید پیج های مکرر پرواز پاریس به سالن دو تمام شد ولی دچار شوک نشد فکر میکرد خوابست با ترس و لرز چشمانش را باز کرد و چشمان متعجب و خوشحال وپر از اشک همراهانش را دید با صدای بلند دادی کشید وپرید بغل باران و سفت اورا در آغوش گرفت و باهق هق گفت موفق شدم موفق شدم
باران گفت آره رفیق موفق شدیم . زهره با دست پاچگی گفت وقت واسه خوشحالی زیاده تا از پرواز جانموندیم بهتره راه بیفتیم و همگی به سمت سالن شماره دو رفتند .
عقربه های ساعت ، ساعت 8:30 را نشان میداد که هوا پیمای پاریس از باند پرواز بلند شد .
باتشکر ازبانوچه که بنده رو به چالش کتاب چین دعوت کردن این چالش را بلاگردونی ها راه انداختند وبنده هم به رسم ادب و درخواست دوستان بلاگردونی ها که باید چند نفر را دعوت کنم دعوت میکنم از دوستان خوبم برادر علی رضا ، برادر میرزا مهدی ، برادر زیتون ، برادرروهام وبرادرهاشور و خواهران : بهار ، اسی ، حسانه ،سارا سماواتی منفرد ، ماه بانو وسایر دوستانی که مایلند در این چالش شرکت کنند وبعد از نوشتن لینک پستشون رو ارسال کنند برای بلاگردونی ها و اینکه تا 10 آذر بیشتر فرصت نیست پس بشتابید .
ببخشید اگه خوب ننوشتم به بزرگواری خودتون ببخشید .
++ خوب خوب اسم کتابارم پیدا کردم کتاب شوک پاریسی و کتاب مدار صفر درجه.
علی ،زهره ، ژوزت ازکتاب شوک پاریسی و باران و مائده ازکتاب مدار صفر درجه.
ممنون از دعوتتون
اسم کتابهاتون رو چرا ننوشتید؟