سارا:وا مامان این رفتارارو چرا میکنی دیگه سنی از شما گذشته ایـ ...

شادی خانم نذاشت حرفشو ادامه بده باعصبانیت گفت ساکت شو دختره ی خیره سر این چه طرز صحبت کردن با مادرته ؟من سنی ازم گذشته؟مگه من چندسالمه

تو اوج جونی پیرم کردی رفت؟کدوم رفتارهان؟من که نگرانم شوهرمو ازم بگیرن کار نادرستی میکنم؟این تویی که  خرس گنده ای مثل بچه ها میمونی رفتارت.

بابات راست میگه باید تو تربیتت تجدید نظر کنم وسفت وسخت تربیتت کنم .

دردونه که هم از تعجب دهانش باز مونده بود وهم انتظار چنین حرفی از مادرش نداشت اشک تو چشماش جمع شده بود وبغضش داشت میترکید که گفت

مامی بعد اصلا انتظار چنین حرفی رو ازشما نداشتم اصلا نداشتم من منظوری نداشتم گفتم که این افکارپوچ وبیهوده که درمورد بابا داری رو دور بریزی

آخه کی به بابای زشت و بی ریخت من نگاه میکنه ؟

که شادی خانم چشم غره ای بهش رفت .دردونه اشکاشو پاک کرد ادامه داد آخه مادر من تو که بابامو بهتر از من میشناسی بااون اخلاقی که داره کی نگاش

میکنه چه برسه که بخواد عاشقش بشه ؟

شادی خانم با حرص نگاش کردو گفت اخلاق نداره قیافه نداره پول که داره؟با شناختی که من دارم این روزها به خاطر پول عاشق لولو هم میشن .

دردونه که خندش گرفته بودگفت مامی من خیلی خب اگه بارفتن به اونجا آروم میشی پاشو برو ولی ازمن گفتن بودپولتو دور میریزی بابا زیر سرش بلندنشده.

شادی خانم گفت من که به اجازه شما نیازی نداشتم خوب معلومه که میرم.

شادی خانم باچندتا از دوستان صمیمی اش که آنها هم مثل او نگران از دست دادن شوهرانشان بودند هماهنگ کردند که باهم بروند .

دوساعت بعد دردونه مشغول تماشای تلوزیون بودکه شادی خانم شادو خرم وبا غرور خاصی وارد شودوزیر لب گفت با این پودردیگه عاشق شدن از یادش

میره ولبخند مرموزانه برلبش نشست .

سارا تلوزیون را بست رفت نزد مادرش.

سارا:سلام مامی شیری یاروباه؟

شادی خانم:سلام دخترم شیرم

سارا:اوه بیچاره بابا خخخخخخخخ

شادی:خوب توام نمیخواد برای اون دل بسوزونی بلایی سرش بیارم که دیگه عاشق شدن یادش بره .

وبه سمت آشپزخانه رفت سارا بدوبدورفت گفت مامان یه وقت نریزی داخل غذا ها یه بلایی سرمون بیاد .

شادی خانم گفت چرا میریزم بلکه رو توام تاثیری بذاری یه عقل بیاد تو کلت بری درستو بخونی نه فراری از مدرسه باشی.

سارا پوفی کردو گفت وا...

سارا پیش خودش گفت وای نکنه مامان چیزی هم به خوردش داده باشه از فکرش هم چندشش شد وسخت دگرگون وپیش خودش گفت از این به بعد چیزی

تا نه اول خودش بخوره نمیخورم ولبخند ی موزیانه زد وبه سمت اتاقش رفت .